گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
مجمع الانساب
جلد دوم
.مسلم شدن مملكت خراسان بر سلطان محمود




و چون سلطان محمود به رفعت سر به فلك بركشيد و سامانيان برافتادند خواست كه ميان او و ملوك ترك دوستي باشد تا ممالك او مسلم ماند و راهها ايمن گردد. پس رسولان را در راه كرد و به ايلك نامه كرده، گفت بدان كه من عاجز نيستم از آن كه مملكت تو بستانم، اما دور است و ميان ما دوستي است، نخواستم كه دوستي برود اكنون بايد كه ميان ما عهدي باشد و حدي ميان هر دو مملكت پيدا باشد. چون اين رسولان برفتند ايلك غنيمت دانست و يك دو ماه در اين كار بودند تا بدان قرار دادند كه هرچه از اين طرف جيحون است سلطان را باشد تا مملكت خوارزم يكجا، و خوارزم ايل نبود اما ايلك گفت كه اگر تواني بگير و هرچه از آن سوي جيحون باشد همه ايلك را. بدين موجب عهدي نبشتند و تحفه‌ها فرستادند. و سلطان بعد از آن خوارزم نيز بگرفت و غلام خود را نام او التون تاش- كه ذكر او بسيار بيايد- به حاكمي آنجا فرستاد و مدتي ميان ايلك و سلطان نيكو بود تا وقتي كه سلطان عزيمت غزو هندوستان كرد و شش ماه غايب بود ايلك فرصتي جست و با سپاهي به خراسان آمد و دستبردي نمود. اين خبر به هندوستان ببردند و سلطان چون اين خبر بشنيد با بيست هزار سوار دو اسبه
ص: 50
از مولتان به بلخ دوانيد و تركان هزيمت يافتند و سلطان از چهار طرف ايشان را فرو گرفت و خراسان را از ايشان خالي كرد و هفت ماه در بلخ بنشست و ايلك را آن زحير «8» در دل بماند. و چون به تركستان رفت لشكري بسيار گرد كرد و روي به خراسان نهاد و سلطان نيز كار بساخت و لشكر تعبيه داد و در حدود بلخ صحرايي است كه آن را «دشت كنز» گويند لشكرگاه ساختند و سلطان برادر خود را نصر بر ميمنه كرد و عم را بر ميسره و خود در قلب بايستاد. و در آن حرب بسيار وصايا كرد و گفت مرا در جنگ در ميان كشتگان طلب كنيد. و پانصد پيل جنگي داشت همه پيش صف آورد و در ميان پيلان دو پيل بود يكي را «پيل توستن» و يكي را «منكلكا» و هر دو آزموده و مبارك بودند. سلطان گفت هر كجا من روم اين پيلان را در قفاي من داريد. و سلطان به سر پشته‌اي آمد و دو ركعت نماز كرد و سر به سجده نهاد و دعا كرد و گفت خداوندا تو حاكمي اگر حق به دست تركان است ايشان را نصرت كن و اگر مراست مرا ياري ده. سر برداشت و بيامد و سليح پوشيد و او را اسبي بود كه آن را «خنگ مبارك» گفتندي برنشست و روي به جنگ آورد و كوس بزدند و قيامت برخاست و تركان حمله‌اي سخت آوردند چنان كه بيم بود كه لشكر سلطان هزيمت يافتندي. سلطان پيش آمد و بانگ زد و گفت اي مردمان دهيد اين بدعهدان را و پيل توستن را رها كردند و سر در لشكرگاه ترك نهاد و به قلب ايشان آمد و زيادت از هزار تير در خرطوم و بر گستوان آن فيل نشانده بودند، التفات نكرد و راست بيامد تا پيش علمدار و او را با علم يكجا برگرفت و بازگشت. و چون تركان ديدند كه علم نگونسار شد همه بگريختند و چون بگريختند سلطان برادر خود را- نصر- از دنباله ايشان بفرستاد با ده هزار سوار و به آهستگي او را پيش خواند و گفت در راه توقفي مي‌كن و راه ده، تا به دوزخ روند. امير نصر تاجيحون از دنباله ايشان برفت. چون ايلك از آب بگذشت، امير نصر باز آمد و كار سلطان آن روز بالا گرفت و او را آن روز سلطان خواندند و من بعد ايلك نيامد و خود در آن نزديكي وفات يافت.
بعد از اين قدر خان كه ملك بلاساغون و همه ترك بود از سلطان خواست (؟) و آن احوال نيز گفته شود و تمامت ايران زمين به سلطان مقرر و
______________________________
(8). زحير به معني ناله و زاري است.
ص: 51
مسلم شد. و اين جنگ در سنه سبع و تسعين و ثلاث مائه بود. و سلطان بعد از اين حرب شهر مولتان را مستخلص كرد و والي آنجا بو الفتوح نام بگريخت و به مملكت هندوستان اندر شد و از آن روز باز مولتان به دست سلطان بماند و بعد از مولتان با قلاع هندوستان پرداخت و اول قلعه‌اي كه گرفت نام او «بهيمه» و در آن نعمتي بي‌قياس بود. و خانه‌اي يافتند چهار صفه، اصل همه از نقره خام و ستونهاي آن همه از زر صامت و چهار صندوق يافتند از ياقوت سرخ و در خوشاب و زبرجد و الماس و فرمود تا خزانه‌ها را همه بيرون آوردند و شمار كردند هرچه زر سرخ بود هفتاد هزار هزار مثقال بود و سيمينه را به سنگ بركشيدند هفتاد هزار من بود و از جامه‌ها كه مثل آن در هيچ خزانه پادشاهان نبود و زيادت از صد هزار بود همه را برگرفت. بعضي به لشكر قسمت كرد و بعضي به خزانه فرستاد و باز غزنين آمد. سال ديگر هم به غزو هندوستان برنشست. شاه هند چون ديد كه شوكت سلطان از پدرش هزار باره زياده است سپر بيفكند و مال قراري به خود فرو گرفت و قول كرد كه هر سال پنجاه پيل خياره بدهد و دو هزار پياده به درگاه فرستد تا خدمت مي‌كنند.
و هم در اين سال خليفه بغداد القادر باللّه منشور تمامت ايران زمين و هندوستان با خلعت و علم و طبل به سلطان فرستاد و لقب او «نظام الدين» كرد و بعد از آن او را سلطان نظام الدين ابوالقاسم محمود گفتندي و پيش از اين يمين الدولة و امين الملة از دار الخلافه مي‌نوشتند و از آن روز باز نظام الدين در افزودند و چنين نوشتندي:
«السلطان المعظم يمين الدولة و امين الملة نظام الدين ابوالقاسم محمود بن سبكتكين ادام اللّه شوكته».
و سلطان چون از طرف خليفه استمالت و عنايت يافت بزرگي او يكي صد شد و هندوستان چون مستخلص شده بود خواست كه ديگر غزا كند و او را همت همه در جنگ كافر بود و ولايت غور و غرجه همه كافر بودند و پيرامون مملكت او همچون طوقي بود. بيامد و با نواب مشورت كرد و صد هزار سوار جمع كرد و بدان حدود دوانيد. و آنجا دو مملكت است: يكي را غور گويند و يكي را غرجه و آنچه ولايت غور است همه كوه و دره است آن را مشكل توان گرفت. سلطان لشكر را به سه گروه كرد و سي هزار مرد را به كمين نشاند و خود يك دو روز حرب كرد و يك دو منزل با پس نشست. غوريان پنداشتند كه گريخت و از مضايق بيرون آمدند و
ص: 52
سلطان با آن سواران كمين بر ايشان زدند و همه را علف شمشير ساختند و نعمتي بي‌قياس بدست آمد و با مملكت غرجستان پرداخت و ملك غرجستان را «شار» گويند يعني آن كس كه ملك شد گويند شار شد. و شار را بگرفت و بند كرده به غزنين آورد. و ملك غور خود را به زهر بكشت و چنان دو مملكت بزرگ رايگان بدست آمد، و بعد از اين ولايت تانيشر بگرفت و آن ولايتي بزرگ است هم از هندوستان اما داخل ولايات شار نبود، به سر خود ملكي است و از غزنين به شش ماه روند. سلطان برفت و آن را بگرفت و خيلي مال بدست آمد.
و در اين سال سلطان وزير خود ابوالعباس اسفرايني را معزول كرد و اين وزير از وزراي آل سامان مانده بود و روزگارش در وزارت دراز شده و متعلقان و خويشان او بسيار بودند و در ولايات ظلمها كردندي. سلطان آن را نمي‌پسنديد و هر وقت اظهار كردي وزير مي‌ترسيد. روزي خود به قلعه رفت و بنشست گفت من مي‌دانم كه سلطان بر من دل گران دارد. چون به سلطان گفتند فرمود كه مرا در خاطر نبود كه وزير را بنشانم اما چون خود اختيار كرد گو بنشين. و يك سال در قلعه بنشست. و سلطان خواجه احمد بن الحسن الميمندي را وزارت داد و او مردي بس فاضل كافي اصيل بود و قريب هفده هجده سال وزارت راند عاقبت او نيز هم به قلعه محبوس شد و سيزده سال محبوس بود تا وقتي كه سلطان وفات يافت و سلطان مسعود او را خلاص داد و وزارت داد. و چون خواجه احمد را معزول كرد وزارت به حسنك داد و اين حسنك جواني بود از خواجگان شهر نيشابور و خيلي خدمت سلطان كرده بود و با پسران سلطان محمود به كتاب بوده و رسم و آيين سلطان نيك دانسته و مردي با تدبير بود و تا آخر عمر سلطان وزير بود. چون سلطان مسعود به سلطنت رسيد او را بگرفت و به سعايت حساد او را بر دار كرد. اين است احوال وزراي سلطان محمود كه گفته شد و بعد از اين حالهاي ديگر گفته شود. و اللّه اعلم.

استخلاص ممالك قنوج مرسلطان محمود [را]

و اين مملكت كه سلطان از هندوستان گرفته بود، همه آن بود، مملكت تند بال بود و اصل همه هندوستان قنوج است و ملك آن را «راجبال» گويند و
ص: 53
تند بال را دربان او گفتندي و ملك كشمير را حاجب او گفتندي. و قنوج همچون بيضه هندوستان است و از شهر تندنه به شش ماه به قنوج روند و اگرچه پادشاه بزرگتر از او بود اما راجبال به مثابت سلاطين بود در هندوستان و آن بيدا كه ذكر او بعد از اين خواهد آمد به مثابت خليفه. و چون سلطان هيچ كس را از خود بزرگتر نمي‌ديد عزيمت كرد و گفت همه هندوستان بايد كه در تحت فرمان من باشد، پس يك سال در كار سازي بود و نامه‌ها كرد به همه اطراف ممالك و از هر مملكتي سپاهي گرد كرد، چنان‌كه در صحراي كابلستان چندان لشكر جمع شد كه زمين بجوشيد و بلرزيد. و سلطان محمود وصايا تمام كرد و آن وصايا بر كاغذها نبشت و به ولايات فرستاد و گفت بدانيد كه من عزم فرموي (؟) دور دست كردم و فرزند [ان] من مسعود و محمد هردو در ممالك نايب و قائم مقام منند بايد كه فرمان ايشان حكم من دانيد و حاضر و بيدار باشيد و اگر سپاهي سر بر كند جواب دهيد و اگر جواب‌ده نباشيد همه پناه به غزنين آوريد و همه دست به همديگر قوي داريد تا خداي تعالي چه خواسته است. پس بدين عظمت با سپاهي همچون كوه روي به قنوج نهاد و از آب سيحون بگذشت و در راه به زمين مهره رسيد و آن را بگرفت. و گويند مال عالم همه به چهار ربع است: سه ربع در زمين مهره جمع است و ربعي به همه جهان. و در آن ولايت هزار بتخانه بود و يك بتخانه بزرگتر بود و پنج بت در آن نهاده هر يكي پنج رش «9» بالا همه از زر سرخ و. ياقوت و زبرجد در چشمها نشانده و هر پاره‌اي پنجاه هزار دينار سرخ قيمت آن، و باقي بتان بودند از نقره خام، هريكي دويست من و سيصد من، قياس كن كه چند نقره باشد. آن مال عظيم را همه در بار شتران كرد و با خود ببرد. و راجبال چون خبر شوكت محمود بشنيد كه با هندوان چه مي‌كند بترسيد و ترك مملكت كرد و برفت و از آب گنگ بگذشت و سلطان به شهر قنوج درآمد. شهري ديد دو فرسنگ در دو فرسنگ طول و عرض آن و بر كنار آب گنگ افتاده. و آن جاهلان گويند كه آب گنگ از بهشت مي‌آيد. و چون آن شهر بگرفت چندان نعمت بدست آمد كه اگر گويند كه صد خروار گوهر بود دروغ نگفته باشند. مفصلا ننوشتم كه طولي دارد. و سلطان در ضمان امان با غزنين آمد و سال ديگر عزيمت حرب بيدا ساخت.
______________________________
(9). رش يا ارش واحد طول است. اندازه آن از سر انگشت ميانه دست تا آرنج كه تقريبا نيم‌متر است.
ص: 54

حرب سلطان محمود با پادشاه پادشاهان هند

و اين بيدا بر سر دوازده هزار فرسنگ مملكت هند پادشاه بود و او همچون خليفه بود در ممالك جهان، و راجبال كه پادشاه قنوج بود چون بگريخت پيش او شده بود. او را بفرمود تا بكشتند و گفت تو دشمن بر ملك هندوستان آوردي كه از پيش دشمن گريختي. و بيدا را چندان سپاه بود كه دعوي كردي من از بسياري سپاه بر خود نمي‌توانم جنبيد و سلطان را همه روزه هوس آن كردي كه آن مملكت بگيرد و آن كافر را براندازد پس بساخت و خيمه به صحراي كابل زد و نامه نبشت به بيدا و رسولان فرستاد و گفت تا تو نپنداري كه من از پي تو نايستم تا ترا از روي زمين كم نكنم يا جزيت بپذيري يا مسلمان شوي و اگر از اين دو كار- يعني جزيت يا اسلام- يكي نكني ترا بكشم و زن و فرزندت اسير كنم. و از براي آن نامه فرستادم و ترا آگاه كردم تا تو از آمدن من باخبر باشي و هر كاري كه هست بسازي و نگويي كه محمود مغافصة و ناخبر بر سر من آمد. هان! تا نيكو انديشه كني. و چون رسولان كسيد كرد خود با سپاهي همچون سد سكندر و كوه آهني از ترك و عرب و كرد و ديلم و پارسي و هندو و كابلي و ماوراء النهري، و از هر طايفه‌اي روي به سرحد بكوداهه نهاد و اين بكوداهه با آخر هندوستان پيوسته و با مملكت چين، و از چين تا بكوداهه خيلي راه است. و اين حرب در سنه عشر و اربع مائه بود و در اين غزا هفتصد پيل جنگي با خود برده بود. و چون از آب گنگ بگذشت بيدا سپاهي بزرگ با ملكي كه نايب او بودند پذيره فرستاد و سلطان آن لشكر را بشكست و آن ملك را بكشت و بگذشت و به شهري فرود آمد كه آن را «هزارگونه» گويند و هندوان را روز بازاري بود. همان روز بر ايشان زد و خيلي مردم بقتل آمدند و غارت كرد و از آنجا سپاه برگرفت تا به سر در مملكت بيدا و بيدا در جايي لشكر فرود آورده بود كه از دو سوي لشكرگاه دو آب بود. اما نه دريا بود، جوي بزرگ بود. سلطان از اين سوي آب فرود آمد و هيچ با ايشان نمي‌توانست كرد از براي آن كه وحل بزرگ بود. سلطان بفرمود تا هركسي از لشكريان سه روز مي‌رفتند و خس مي‌آوردند و در آن وحل مي‌انداختند تا به سه روز پاره‌اي از وحل با زمين راست شد. سلطان با لشكر از روي آن خس از وحل بگذشتند و دست به شمشير بردند و اكثر لشكر بيدا بكشتند و چون به لشكر بيدا رسيدند چندان لشكر
ص: 55
بود كه گفتي آن همه كه كشته شده بودند صد هزار يكي از آن نبود. و سلطان هميشه خود مي‌گفت كه من هرگز چندان لشكر به چشم خويش نديده بودم كه آن روز ديدم، اما در كتابها خوانده بودم. و آن روز كه حرب بزرگ بود گويند پانصد هزار سوار و هشتاد هزار پياده در قلب بيدا ايستاده بودند و با اين همه بيدا هزيمت يافت و سپاهش همه يا كشته يا خسته شدند و كس ندانست كه بيدا كجا شد و چندان غنيمت به دست مسلمانان افتاد كه شرح نوشتن به ملال انجامد و سيصد و هشتاد پيل خياره بدست آمد و چون بيدا پيدا نبود و آن مملكت به غايت دور بود سلطان بازگشت و در راه كه مي‌آمد ده قلعه با نام بگشاد و همه را كوتوالان بنشاند و از هر قلعه ده هزار خروار زرينه و سيمينه بستد و چون به غزنين آمد، فتحنامه به جمله ممالك فرستاد و گفت تمامت هندوستان ملك من شد و همه شهرها را منبر و مسجد نهادم يا جزيت برنهادم و نامه به دارالخلافه فرستاد و هديه‌هاي بسيار بفرستاد و بيست هزار من نيل بفرستاد و پنج بت زرين فرستاد هريكي دويست من و صد شمشير هندي فرستاد و پانصد شاره هندويي و پانصد من عود. و بعد از اين شهر قيراط گرفت كه هم شهري است از هندوستان و به چين پيوسته است و راه از هند به تركستان بدان شهر است و آن شهر را همه مسلمان كرد.
و چون چهار سال از غزو بيدا بگذشت خبر آوردند كه بيدا را مملكتي بزرگ هست و قلعه‌هاي بسيار و قلعه‌اي هست كه آن را «كالنجار» گويند آنجا رفته و نشسته. سلطان بيقرار شد و لشكر بهمان تعبيه بساخت و برفت و از آن شهر كه بيدا رفته [بود] تا كالنجار پنجاه و شش منزل بود. و چون برسيد شهري و قلعه‌اي ديد كه پنج هزار پاره ديه در پايان آن بود هر ديهي چند شهري همه آبادان و سه حوض در پاي آن قلعه بود چندان كه هر حوضي را ده هزار سوار فرو شدندي چنان كه هيچ يكي يكديگر را نديدندي. و سنگي يافتند بر بالين آن حوض و به خط هندي بر آن كنده بودند كه اين حوضها فلان ديو بنا كرده و هزار بار هزار دينار زر بر آن نفقه شده. سلطان آن قلعه را درپيچيد و به اندك روزگاري بستد. و در پاي آن شهر كوهي بود كه سه فرسنگ طول و عرضش بود همه يكسان و هيچ جاي فاصله نداشت و اگر كسي خواستي كه يك ذره از آن كوه به تبر بشكستي، ممكن نشدي و همچون آينه تابان بود. و در پايان آن كوه شانزده چشمه بود هر چشمه‌اي آسيايي
ص: 56
بدان گردان و هفتاد هزار سوار و چهار صد هزار پياده بر سر آن كوه بودند و بيدا در آن كوه نشسته بود. سلطان در آن بيابان در پاي آن كوه فرود آمد و بيدا رسولان فرستاد و گفت مي‌دانم كه ترا استعداد و مردي هست اما چون من پناه بدين كوه دادم با من چيزي نتواني كرد برخيز و برو تا صلح كنيم و ترا چند پيل بدهم.
سلطان جواب فرستاد كه من به هيچ حال از دنباله تو نباشم تا ترا يا مسلمان كنم يا خان و مانت بستانم و زن و بچه اسير كنم. پس به حرب قرار دادند و چهل روز متواتر جنگ بود و گرماي گرم درآمد و مگس بسيار شد و لشكر سلطان را زحمت مي‌رسيد عاقبت هم بيدا رسولان فرستاد و گفت چاره نيست از آن كه برويد. سلطان راضي شد و صلح كردند به سيصد و پنجاه سر فيل و چندين هزار مثقال زر و چند هزار خروار عود و صندل و نيل و غيره. و چون پيلان را بياوردند قاعده آن است كه با پيلبانان بياورند و آن پيلان را بي‌پيلبانان بياوردند. غرض آن كه تشويش در لشكر افتد. سلطان آن معني فهم كرد به يك لحظه پيلها را فرا كرد تا همه را بگرفتند و به بند آوردند و بر اعيان لشكر قسمت كرد تا تيمار دارند تا به غزنين. و اين غزو در محرم سنه اربع و عشر و اربع مائه بود.

استخلاص مملكت سومنات‌

و چون سلطان را اين همه كارها برآمد با سلطان بگفتند كه تو هندوستان را همه گرفتي اما اصلش مانده است. گفت چيست؟ گفتند سومنات مانده است. و سومنات كعبه و قبله هندوان است و حجگاه كافران روي زمين است و چنان كه ما امروز كعبه را چنين محترم داريم ايشان سومنات را حرمت دارند. و سلطان براند و به سومنات اندر شد. شهري و ولايتي بزرگ ديد و بتخانه‌هاي بسيار و كشش تمام فرمود و اكثر به مرگ آمدند، اما بعضي مسلمان شدند و چندين هزار بتخانه را خراب كرد مگر يك بتخانه را كه آنجا جاي خانه كعبه بودي و از آن كه تاريك بود به اندرون نتوانستند شد و بفرمود تا بام آن خانه را بكندند و روشن شد و به اندرون رفتند و تا پاي آن بت هفت پرده مرصع فروهشته بودند و آبي در پاي آن خانه مي‌رفت گفتندي آب بهشت است و عجب كه مفلوجان و مقعدان «10» را بياورندي
______________________________
(10). مقعد به معني زمين‌گير و كسي است كه به سبب مرض نتواند بر پاي خيزد.
ص: 57
و در آن آب بشستندي بهتر شدي گويي باري تعالي در آن آب اين خاصيت نهاده بود و قريب پنج شش هزار زن مقيم آن خانه بودند ايشان را «روسبيان خانه» گفتندي و زري كه به بيكاري و فساد و حرام حاصل كردندي صرف آن خانه كردندي و گفتندي اين وجه حلال است. و رسم آن بودي كه مردمان را اگر دختري آمدي سبيل بتخانه كردندي. سلطان چون از آن مذهب زشت آگاه شد بفرمود تا آن كليسيا را خراب كردند و آن بت سنگين را بشكستند و خود بيامد و در آن مقام كه بت بود سجاده بيفكند و دو ركعت نماز شكر كرد و مسجدي بنا فرمود و مسلمانان كه بودند بسيار نعمت داد و غنايم بسيار برگرفت و روي باز غزنين نهاد در سنه ست و عشر و اربع مائه و اين نوبت بكلي تمامت ممالك هندو بدست آمد بي‌منازع و چنان شد كه مال روان گشت و هيچ جاي نبود از هندوستان كه نه شحنه و عامل سلطان نشسته بودي. اگر كافران بودند، جزيت مي‌دادند و اگر مسلمان بودند خود مالگزار و مطيع بودندي.

احوال سلطان محمود با ملك تركستان‌

و چون سلطان از كار هند فارغ گشت و هيچ خاري در راه نماند دل در كار مملكت ترك بست و گفت ايشان را نيز دنداني بايد نمود. پس با وزرا و ندما مشورت كرد و رسولان را بفرستاد پيش قدر خان و گفت مي‌خواهم تا ماوراء النهر را ببينم و آنجا ضبطي كنم خواستم تا به مشورت تو باشد. قدر خان مردي بيدار بود و بترسيد و دانست كه مرد دست محمود نيست. جوابها فرستاد و گفت ميان ما دوستي است خاصه كه تو از اصل تركي و بيگانه نيستي و همه مملكت از تو دريغ نيست.
اما آمدن تو زحمت باشد شايد نايبي بفرستي، سلطان قبول نكرد و با كارسازي كه چشم فلك طيره شدي و سپاهي بي‌قياس با تجملي تمام برفت و بر در سمرقند فرود آمد. قدر خان نيك مستشعر شد اما صلحا در ميان آمدند و صلحي كردند بدان كه بعضي از شهرهاي ماوراء النهر سكه و خطبه به نام سلطان كنند و تركستان همه قدر خان را باشد. و خوارزم خود از آن سلطان بود و ميعاد آن بود كه هر دو سلطان يكديگر را بديدندي و روزي قرار دادند و سلطان، قدر خان را بديد و با خود بر روي بساط نشاند و طعام خوردند و يك مجلس زيادت نبود و برخاستند و آن شرط نامه
ص: 58
و سوگندنامه بنوشتند و از يكديگر جدا شدند. و اما شرح آن ميهماني اگر نويسند كه سلطان در آن يك ماه چه تجمل و تكلفها كرده بود كه هيچ شارح شرح آن نتواند كردن و در حيز عبارت نتواند آوردن.

گرفتن سلطان محمود امير تراكمه را نام او اسرائيل بن سلجوق‌

و اين يبغو امير تراكمه ماوراء النهر بود و مردي با شوكت بود و لشكر بسيار داشت. و هر وقتي چون آوازه سلطان محمود بشنيدي بر رأي او اعتراض كردي و نقص گفتي و ايذا كردي. و آن سخنان با سلطان رسانيده بودند و سلطان در دل گرفته بود و اظهار نمي‌كرد. و چون سلطان به سمرقند آمد آن امير را واجب شد آمدن و سلطان را ديدن. و سلطان روزي در ميدان سمرقند [به] گوي زدن مشغول بود ناگاه خبر آوردند كه يبغوي تركمان مي‌آيد به سلام سلطان. سلطان اجازت فرمود و يبغو بيامد و از اسب پياده شد و زمين بوس كرد. سلطان اسب را دو سه گام پيش وي راند و او را پرسشي كرد- و هرگز اين تواضع با كس نكرده بود- و يبغو بنده شد. و با سلطان گفته بودند كه اين يبغو اسبي دارد به غايت كوچك اما با باد همسر است و هرگاه كه پيش بزرگي يا خصمي رود، اگر نشان آن بيابد كه او را خواهند گرفت برنشيند و بدواند و كس گرد او نبيند و چند نوبت به همين تدبير از دست دشمن گريخته. و آن روز كه پيش سلطان آمد بر آن اسب نشسته بود. سلطان ستورداران خود را گفته بود كه چون يبغو از اسب جدا شود شما اسبي بياوريد با زين زر و يبغو را برنشانيد و اسب يبغو به بهانه‌اي از زير وي كشيد و از وي جدا كنيد. پس آن روز كه يبغو آمد همين معاملت با وي بجاي آوردند. ناگاه اسبي تازي با زين زر بكشيدند و تشريف سلطان آوردند و يبغو به پوشيدن آن مشغول شد. تا او تشريف بپوشيد و بيامد پيش سلطان و سر بر زمين نهاد و سلطان او را به حديث فرو گرفت ستورداران اسب يبغو را كشيده بودند و به خيل خانه برده. پس سلطان به گوي زدن مشغول شد و يبغو ايستاده فرمود تا غلامي بيامد و دو چوگان پيش يبغو برد و گفت سلطان مي‌فرمايد كه اگر به گوي زدن ميل باشد موافقت كني.
جواب داد كه من گوي زدن نمي‌دانم اما اگر سلطان فرمايد دو سه چوبه تير انداخته
ص: 59
شود. سلطان را بدين سخن دل متهمتر شد چه از قول او بسيار گفته بودند كه يبغو مي‌گويد كه اگر سلطان محمود پيل دارد ما تير داريم و هرگاه كه با جنگ افتد به زخم تير همه لشكر او را سوراخ توان كرد. سلطان با خود گفت كه آن سخن كه از قول او گفته‌اند راست است. پس سلطان از ميدان به لشكرگاه باز آمد و يبغو در ركاب او و با او سخن مي‌گفت پس او را پيش خود خواند و در گوش وي مي- گفت كه اگر ما را به لشكري حاجت افتد تو به چند سوار ما را مدد مي‌تواني كرد؟
يبغو در جوال شده بود گفت اگر سلطان را به سپاه حاجت آيد، اين تير بفرمايد و از اين طرف بفرستد تا صد هزار تركمان بيايند و تيري از تركش بركشيد و دست سوي مشرق داشت و به سلطان داد. و ديگر سلطان گفت كه اگر زيادت بايد، يك تير ديگر بركشيد و به طرف مغرب نشان داد گفت صد هزار از اين طرف بيايند. و ديگر گفت و از طرف شمال صد [هزار] ديگر نشان داد و همچنين از طرف جنوب صد [هزار] ديگر نشان داد چنان كه سلطان بترسيد و اسب براند و بيامد كه در خيمه فرود آيد. يبغو در در خيمه از سلطان جدا ماند. ناگاه پانصد سوار پوشيده ديد كه از پس پشت او درآمدند [و گفتند] سلطان مي‌فرمايد كه در اين خيمه فرود آي كه با تو پيغامي چند هست. و او را ببردند و در خيمه‌اي فرود آوردند و آن پانصد سوار گرد خيمه فرو گرفتند و سلطان وزرا را بخواند و پيغامهاي درشت داد و گفت ترا چه حد است كه با سلاطين و خانان تركستان چنين و چنين كني و دعوي بزرگي با من كني و گويي كه اگر آنجا پيل هست اينجا تير هست؟ و اين سعايت، قدر خان در حق يبغو كرده بود و يبغو چون در افتاده بود عذرها مي‌خواست و گفت بنده‌ام و خدمتكارم و هرچه سلطان فرمايد به جان بكوشم تا بدانجاي رسيد كه گفتند سلطان مي‌فرمايد كه حاليا چند مدت محبوس بايد بود تا كار تو بدانيم.
روز ديگر استري و زيني آوردند و يبغو را برنشاندند و پانصد سوار از چپ و راست و دو هزار پياده پيش و پس او گرفتند و او را با زن و بچه و بعضي از متعلقان به غزنين بردند و بعد از آن به قلعه‌اي از قلاع هندوستان بردند و هفت سال در بند بود تا هم در آن بند بمرد.
اما سبب نكبت اولاد سلطان محمود و ملك خراسان از دست ايشان شدن و مملكت با سلجوقيان افتادن همه گرفتن اين يبغو بود. چه او را برادران و
ص: 60
برادرزادگان بودند در ماوراء النهر همه امراي بزرگ تراكمه بودند و همه روز پيغامها مي‌داد به ايشان و مي‌گفت زينهار تا از طلب ملك نايستيد كه اين مملكت علي كل حال به شما خواهد آمد. و او را دو برادرزاده بود: يكي طغرل بك و يكي الب ارسلان كه هر دو پسران ميكائيل بن سلجوق بودند برادر يبغو، و ايشان بودند كه بر سلطان مسعود بن محمود خروج كردند و سلطان كشتند و ذكر ايشان مفصلا بعد از اين گفته شود. ان شاء اللّه تعالي.

آمدن رسولان خليفه القادر باللّه پيش سلطان محمود

و هر روز كار سلطان قويتر بود و در آن سال كه از سمرقند بازگشت و هنوز به بلخ بود رسولان آمدند از حضرت خلافت و خلعت و منشور و لوا آوردند و نامه‌هاي بزرگان بغداد. و مضمون منشور خليفه آن بود كه شكر و حمد باري عزاسمه بر ما واجب است كه ما را فرمانبرداري است كه از مسافت هزار فرسنگ ما را مطيع و فرمانبردار است و دعوت ما را به اقصاي عالم رسانيده چنان كه از بيم شمشير ما كه به دست وي داده‌ايم بتان سند و هند نگونسار شدند و حجگاه كافران خراب شد و بتخانه‌ها مساجد گشت و قرامطه و زنادقه مصر ناپديد شدند.
و اين سلطان در دين و طاعت ما چنان ثابت قدم است كه چاكري از آن او كه به حج شده از بيم راهزنان بر راه مصر آمد. تحفه‌اي كه والي شام به دست آن چاكر به وي فرستاد قبول نكرد و دست بر آن ننهاد و به دارالخلافه فرستاد تا ما فرموديم آن را بسوختند از آن كه مصريان بد دين و زنديقند اكنون به حكم مساعي او كه در اين دولت ثابت و مشكور است واجب آمد كه در القاب و عنايت او بيفزاييم.
فرموديم تا بعد از اين القاب او «يمين الدولة» و «امين الملة» و «نظام الدين» و «كهف المسلمين» باشد و برادر كهتر او را «يوسف عضد الدولة» و دو پسر او را كه شير بچگان‌اند مسعود را «شهاب الدولة» و محمد را «جلال الدولة» و امروز قويتر و عزيزتر سالاران ما امير محمود است خداي تعالي ما را و جمله جهانيان را به بقاي وي برخورداري دهاد. و خليفه دستاري فرموده بود به دست خود پيچيده و شمشيري خاص از دست خود به رسول داده تا سلطان پيوسته حمايل كند و دشمنان دين محمد را بدان نيست گرداند و چنان كه مشرق را به نام ما بگرفته است مغرب نيز
ص: 61
بگيرد ان شاء اللّه تعالي و بيست دست جامه زربفت و بيست سر اسب تازي ده با زين زر و ده باجل مرصع.

صفت عدل و انصاف سلطان محمود

و داد سلطان محمود مشهور است. و يكي آن است كه در اين سال زني آمد از خوارزم از شهر فوشنج و تظلم كرد و گفت من عورتي پيرم بي‌شوهر و پسري دارم و اندك ضيعتكي كه داشتم مظفر بن طاهر كه عامل فوشنج است پسرم را به علت برزيگري ديوان بگرفت و ملكي سلطاني در گردن او فرو كرد سال ديگر مالي ناواجب بر وي بيرون آورد و آن ضيعت كه وجه نان و آب ما بود بستد و قبالتي بدان بنوشته. سلطان گفت چرا پيش شحنه‌اي كه من آنجا گماشته‌ام و پيش قاضي نرفتي؟ و چرا صاحب خبر اين حال با ما ننمود؟ گفت ايشان از وي مي‌ترسند.
سلطان فرمود تا او را مثالي به توقيع دادند تا شحنه و قاضي فوشنج به غور كار اين عورت برسند. زن نامه برگرفت و برفت. چون پيش مظفر برد، گوش به فرمان نكرد و گفت اين زن باز كي غزنين رود؟ و زن هيچ نگفت و بازگشت و هم در آن سال باز غزنين آمد و روزي بود كه سلطان به مظالم نشسته بود و خيلي داد رانده و جماعتي را سياست فرموده آن زن درآمد و تظلم كرد و گفت اي سلطان فرمان تو پيش مظفر طاهر بردم گوش نكرد و گفت اين نامه دهليزي است. سلطان در خشم شد و گفت دهيد اين سليطه را كه خود نمي‌داند كه چه مي‌گويد، كسي باشد كه فرمان من نشنود؟ غلامان به زن دويدند كه او را بزنند ديگر بار سلطان فرمود كه مزنيد او را و لاحول كرد و حاجبي را بخواند و گفت اين عورت را به خانه بر و هر روز نفقه او از ديوان بستان به قدر مايحتاج و بدو ده تا روزي كه من او را از تو بخواهم. حاجب بيامد و زن را به خانه خود برد و هر روز دو دينار زر به جهت خرج به وي مي‌داد. پس سلطان محمود فرماني نوشت به شحنه و صاحب بريد و به قاضي فوشنج و گفت شما را عقل نمانده كه فرمان من بدان ولايت آيد و نشنويد؟ اينك فلان غلام فرستادم و بايد كه هيچ كس در رأي او چيزي نگويد و مانع نشود تا آنچه فرموده من است بكند. پس به خط خود رقعه‌اي نبشت مشتمل بر آن كه من فلان غلام را فرستادم تا به شهر فوشنج رود و به سراي امارت درآيد و سلام بر
ص: 62
مظفر طاهر نكند و او را فرو كشد و دستارش در گردن كند و سر و پاي برهنه تا به غزنين پياده بياورد و اگر كسي شفاعت كند يا مانع شود او را نيز به همين صورت بكشد و بياورد و قاضي و صاحب بريد و شحنه هر سه با جمعي كدخدايان معتبر بيايند و السلام. پس آن غلام دو اسبه برنشست و به فوشنج آمد و به سراي حاكم شد و مظفر طاهر بر صدر امارت نشسته ناگاه در آمد و سلام نكرد و برفت دستار از سر مظفر برگرفت و در گردنش كرد و مي‌كشيد. چون قاضي و شحنه و صاحب بريد را خبر شد بيامدند. و او را از دروازه بيرون برده بود. پس آن نامه بديشان داد ايشان همه بترسيدند و هيچ نتوانستند گفت برخاستند و با آن غلام هم در روز از فوشنج بيرون آمدند و در راه هرچند مظفر شفاعت كرد كه بر دراز گوشي نشيند قطعا قبول نكرد و به پاي برهنه آن مرد را از فوشنج به غزنين آورد و چون يك فرسنگ به غزنين بود ديگر باره او را سر برهنه كرد و دستار در گردن مي‌كشيد تا به سراي حكم. روز ديگر سلطان بنشست و اركان حضرت كه حاضر بودند همه لرزان بودند و قاضي و شحنه و صاحب خبر فوشنج هر سه دل از جان برگرفته بودند.
سلطان گفت بياوريد اين ظالم را. چون او را درآوردند سلطان در آن مسأله پيچيد و نيكو بپرسيد. اهل فوشنج گواهي دادند كه بر اين عورت ستم رفت. سلطان به آن قاضي و شحنه و صاحب بريد تيز شد و گفت من شما را آنجا گماشته‌ام تا چنين ظلمي رود؟ ايشان گفتند ما هرچند با وي گفتيم قبول نكرد. سلطان فرمود تا هر سه را معزول كردند و حساب ايشان كرد و مالي عظيم از ايشان بستد پس مظفر را فرمود تا به بازار غزنين بردند و در سر هر بازاري بر عقابين كشيدند و صد چوب بر اندام برهنه زدند چنانچه ده جاي بزدند و هزار چوب بخورد چنان كه در خون شد و بيهوش گشت، دو سه روز بيهوش مانده بود چون باز هوش آمد بفرمود تا آن حجت مزور از وي بازستدند و بدريدند و ملك را باز تصرف زن دادند و زن را هزار درم و خري بدادند و باز فوشنج كسيد كرد. و مظفر يك سال در غزنين محبوس بود بعد از يك سال او را بخواند و گفت اي سگ! ترا باز فوشنج مي‌فرستم تا اگر بيدار شدي سر به سلامت بردي و الا كه همان شيوه ظلم و تعدي پيش گيري اين نوبت گردنت بزنم. و او را باز سر عمل خود فرستاد و قاضي و شحنه و صاحب بريد را همچنين گواه گيري كرد و وجهي كه از ايشان ستده بود باز داد و باز عمل فرستاد و گفت
ص: 63
بيدار باشيد تا نه معاملتي چنين رود كه شما را بيم جان است؛ و برفتند و اين يكي بدان نوشتم تا همگنان بدانند كه پادشاهان پيشين عدل چگونه كرده‌اند كه كسي كه حاكم مملكتي چون خوارزم باشد از براي عورتي برزيگر و ضيعتي كه سر و پاي آن پنجاه دينار نباشد فرو كشند و هزار چوب بزنند و يك سال محبوس كنند.
و اللّه اعلم.

خروج سلطان محمود به عراق‌

و چون سلطان را همه كاري برآمد و كارش مستقيم شد همه روزه اين هوس مي‌كرد. روزي وزرا و ندما را بنشاند و گفت مرا خداي تعالي هرچه در خاطر داشتم ارزاني فرمود به غير از حج و شهادت. اكنون مرا نيت آن است كه عزيمت عراق و بغداد و حجاز و مصر و شام كنم. اول آن كه ممالك عراق در دست مشتي ظالمان ديلمي است و ظلم و جور و تعدي مي‌كنند مستخلص كنم. دوم آن كه روي خليفه ببينم و دست او را در امامت قوي گردانم. سوم آن كه اگر خداي تعالي خواسته است فريضه حج از گردن بيفكنم، چهارم آن كه به حرب قرامطه و بد دينان مصر و شام و مغرب مشغول شوم يا آن طرف را همچون طرف مشرق و هندوستان بگيرم و دين را بگسترانم يا شهادت يابم و دولت جاويد مرا بود. وزرا همه اين رأي بپسنديدند. پس از غزنين حركت كرد به ساز و ابهتي كه هيچ پادشاه چنان نديده بود و دوازده هزار شتر زير زرادخانه بودند و چهار هزار شتر زير خزانه و فرش و تخت زرين و سيمين و سيصد پيل زير مهد و خيمه و خرگاه و خانه سلطان بود و دو هزار اسب با زين زرين و لگام مرصع جنيبت «11» خاصه را مي‌كشيدند و هفتصد پيل جنگي همه با جل و افسار زر و هفت هزار و دويست و شصت غلام همه كمرهاي زر و قباهاي مرصع كه هر يكي از اين غلامان پانصد و ششصد غلام زر خريده خود داشتند و هر يكي از اين غلامان حاكم مملكتي و ولايتي بودند و ايشان غير غلاماني بودند كه بر سر محل و كار و بار بودند چون ارسلان جاذب كه حاكم چهار حد شهر خراسان بود و چون ازيارق كه حاكم دوازده هزار فرسنگ زمين هندوستان
______________________________
(11). جنيبت اسب كتل و اسب يدك را گويند.
ص: 64
بود. باقي قياس توان گرفت كه چون اينقدر ماحضري و جريده به جهت سفري بود از آن اصلي كه مانده باشد چند باشد؟ و بدين عظمت روانه شد. هركجا لشكر او فرود آمدي آن زمين و صحرا شهري شدي و هر ملك كه اين آوازه شنيدي بترسيدي و به طوع بيامدندي و خاك فيل او را سرمه ديده ساختندي و از هر شهري كه به سلامت برفتي، اهل آن شهر همه سجده شكر كردندي يعني اين سيل از ما در- گذشت. و پسر بزرگتر- مسعود- را با خود ببرد و هر شهر كه بگرفتي از عراق به وي سپردي و او خود مستعد بود و او را بر مقدمه خود كرده بود با سي هزار سوار و هر كجا روي نهادي بگرفتي و ظفر يافتي. بدين منوال تا ري بيامد و سلطان مسعود شهر سپاهان [- اصفهان] را بگرفت و خواست كه قصد بغداد كند. قادر بالله نيك بترسيد و نامه نوشت به وي كه ترا مصلحت نيست مملكت غزنين و خراسان رها كردن و بدين طرف آمدن و اگر ترا حج كردن خاطر است ضبط ممالك و رعايا و عدل و انصاف از حج كردن فاضلتر است.
و سلطان سراي خود و ممالك خراسان و هندوستان و سيستان و مكران و كابل و بست و آن طرف را به فرزند كهتر محمد گذاشته بود و اما رنجور بود و چون به هواي ري آمد عفونت اثر كرد و رنجوري صعبتر شد. و ليكن حاليا منتي عظيم در گردن خليفه فرو كرد و سلطان مسعود را در عراق بنشاند غرض كه از محمد دور باشد. زيرا كه از مسعود رنجيده بود و از ولايتعهد او پشيمان شده و مي‌خواست تا بعد از وي محمد سلطان باشد و حال ايشان در عقب بيايد كه بعد از پدر چگونه بود.
و سلطان از ري با رنجوري صعب بازگشت و اضطرابي و ضجرتي عظيم داشت چنان كه به اندك چيزي در خشم شدي و مردمان تندرست را نتوانستي ديد و عشق اياز يكي در ده بود و اياز نيز تن به رنجوري داده بود و سلطان و اياز را هر دو به محفه بر پشت پيل مي‌بردند. محفه اياز يك فرسنگ پيشتر از سلطان مي‌بردند و سلطان هر روز مي‌خواست تا هرچه بر اياز مي‌رود از نفس كه مي‌كشد او را معلوم شود. و پنجاه و شصت پياده را در راه كرده بود و ده دبير كه در آن طرف بودند و ده كه در اين طرف و دم به دم هرچه مي‌رفتي از شربت خوردن و تب آمدن و نرد باختن و شطرنج باختن و حديث كردن همه را بنوشتندي و روانه كردندي و جواب
ص: 65
ببردندي. و جمله نواب و نويسندگان در عذابي اليم بودند تا بدين منوال به غزنين باز آمدند. و رنجوري سلطان صعبتر شد و مسعود در عراق چنان مستولي شد كه همه ملوك زمين از وي بترسيدند و خراسان را به استقلال فرو گرفت و سلطان محمود نيك در خشم شدي. و چون مي‌شنيد كه پسرش مسعود چنين متغلب است مي- ترسيد كه بعد از وي محمد را مجال ندهد. و هر روز نامه‌ها نوشتي كه مسعود را بگيريد و بند كرده به درگاه فرستيد. و همه امرا و نواب مي‌دانستند كه محمود نخواهد ماند و مسعود پادشاه خواهد بود، با محمود تعويق مي‌كردند و با مسعود طريق استمالت مي‌سپردند. و چون سلطان را كار بد شد و به غايت ضعيف گشت، روزي در صفه بارگاه بنشست و فرمود تا هر چند نفايس و جواهر كه در خزينه بود همه بيرون آوردند. چندين هزار جفت صندوق بود همه پر از ياقوت و لعل و مرواريدهاي بزرگ كه قيمت آن جز خداي تعالي ندانستي. و يك صندوق پيش خود خواست و سرش بگشاد و عقدي مرواريد بيرون آورد و به دست كسي داد و گفت بيرون برو و بنماي تا قيمت كنند. هرچند اعيان و بزرگان كه نشسته بودند هيچ يكي قيمت آن نتوانستند كردن و به بازار بردند. جمله جوهريان گفتند ما هرگز مرواريد چنين به خريد و فروخت نديده‌ايم چگونه قيمت كنيم؟ باز آوردند. سلطان فرمود كه تخمينا بگوييد. پس همه جوهريان متفق شدند بر آن كه دانه‌اي هست كه به هزار دينار زر ارزد و دانه‌اي هست كه پانصد دينار ارزد و از پانصد به زير نيست. پس چون آن همه جواهر به خرمن كردند و آن همه نفايس از جامه‌هاي زربفت و عود و عنبر و كارفرماها بلور و زرين و سيمين قريب پانصد خرمن به هم نهادند چنان كه آن زمين و فراخي بارگاه كه نزديك يك فرسنگ در يك فرسنگ بود بگرفت فرمود تا بار عام دادند. جمله سپاه و رعاياي شهر غزنين در آمدند و آن خزاين را به چشم سر بديدند. همه حيران ماندند. پس يك عقد مرواريد برگرفت و روي با ندما و وزرا كرده فرمود كه چون ببايد گذاشت چه سنگ و سفال و آبگينه و چه زر و مرواريد و ياقوت تا اين همه به خون جگر بدست آورده‌ام و به فرزندان مي‌گذارم تا شما را نگاه دارند بايد كه ايشان را مشفق باشيد و نصيحت كنيد و نگذاريد كه ميان ايشان خلاف باشد كه دشمن ميان ايشان فرصت يابند و مملكت به باد دهند. مردمان همه بگريستند و سر بر زمين نهادند و
ص: 66
دعا كردند و گفتند هرگز مباد كه سايه سلطان از سر ما كم شود. پس بفرمود تا آن همه خزينه را سر بستند و نسخه‌اي بنوشتند و مهر كردند و به قلعه غزنين بردند و محمد را بخواند و كليد آن همه به دست وي داد و سرش در كنار گرفت و نصايح آغاز نهاده گفت اي پسر بدان كه هرچند من خواهم تا تو از مسعود برگذري خداي مسعود را مي‌خواهد. اكنون كار من بود و من خود رفتم بر من نصيحت و وصيت بيش نيست ترا وصيت مي‌كنم، بايد كه با مسعود طريق مدارا پيش‌گيري و هرچند تواني تحمل كن و هرچه گويد قبول كن كه جمله جهان بنده مردي و زيركي اويند و دل در وي بسته‌اند اگر تو مخالف او شوي ترا بگيرند و به دست وي باز دهند تا ترا بكشد و اگر كار به خشونت كشد با وي جنگ مكن كه مقهور شوي برخيز و به تركستان رو پيش قدر خان كه او دوست من است و از براي تو دختر از او خواسته‌ام تو داماد اويي و او مردي مصلح است تا كسان فرستد و ميان شما صلح جويد. و برادر خود يوسف را بخواند و او را نيز وصيتها كرد و گفت به هيچ حال همداستان مشويد كه ميان پسران من مخالفت باشد. سعي كنيد كه مسعود قصد محمد نكند.
و بسيار بگريست و برخاست و دستش گرفتند و به حرم رفت. و خواهري داشت به غايت عاقله محتشمه او را «ختلي خاتون» گفتندي پيش او آمد و بخفت و فرمود تا جمله سرپوشيدگان بيامدند و زنان را همه بخواند و بگريست و وداع كرد و گفت اي فرزندان شما از مرگ من غمگين مشويد كه عاقبت آدمي اين است، بايد كه چيزي نكنيد كه روان من از شما برنجد. همه عفت پيش گيريد و خواهر من- ختلي- بر سر شما حاكم و خاتون است از فرمان او بيرون مرويد. پس ايشان همه بگريستند و فرياد كردند و قيامت برخاست. سلطان ايشان را خاموش كرد و هر كسي را ولايتي و ضيعتي كرد و چنان كه درخور هركس بود بداد و دلشان خوش كرد و برخاست و باز جاي خود آمد و بفرمود تا مهد و فيل آوردند و او در مهد نشست و پيل را بكشيدند. و باغي داشت كه آن را «پيروزي» مي‌گفتند به باغ آمد و در آن باغ صفه‌اي و نشستنگاهي برآورده بود چون بهشت فردوس و سروها به رسته نشانده بود بفرمود تا آن روز همه سروها از پيرامون آن جاي بكندند و آن روز همه اركان دولت بگريستند. پس وصيت كرد كه مرا در اين باغ در اين صفه بنهيد و به سعي بسيار باز مهد نشست و به خانه باز آمد و بخفت و بعد از پنج روز
ص: 67
وفات كرد روز پنجشنبه بيست و چهارم ربيع الآخر سنه احدي و عشرين و اربع مائه.
اكنون در سيرت آن ديندار فصلي بنويسيم.

صفت سيرت سلطان محمود

سلطان محمود از طفوليت باز همتي عالي داشت- و مردم همه به همت به چيزي مي‌رسند- و تا وقتي كه به سن شباب رسيد همه روزه به كتاب بودي و پيش استادان علم آموختي و بحث و مناظره علمي دوست داشتي و همه حق گفتي، و پيرو دين محمد بودي، و همه روز مطالعه اخبار و قصص انبيا و تواريخ ملوك ماضي كردي و در حلال‌زادگي و وفا تا غايتي بود كه در سن هفده سالگي كه پدرش او را محبوس كرد شاه هندوستان رسولي فرستاد پيش وي و او را گفت برخيز و پيش من آي تا ترا دختر دهم و دوازده هزار فرسنگ هندوستان در تحت فرمان تو كنم. او به دست خود نامه‌اي نبشت كه اي سگ ترا چه حد آن باشد كه مملكت به من دهي؟ و اگر خداوند پدر دو سه روزي از من رنجيده چندان كه بر من خوش شود و مرا محابا كند به دولت خداي تعالي و سايه خداوند پدرم لشكري اندك برگيرم و بيايم و ترا بگيرم و پوست سرت به كاه بيا كنم و زن و فرزندانت اسير و برده كنم و هندوستان را مسجد و منبر نهم. و همچنين كه گفته بود بعد از وفات پدر كرد چنان كه ذكر رفته. و در دين و تربيت اسلام چنان بود كه اگر بشنيدي كه در اقصاي مغرب بدديني يا بدمذهبي هست، چندان سعي كردي كه او را بگرفتندي و دانشمندان حاضر كردي و از مذهب او نيك بپرسيدي، و اگر خود بو حنيفه و شافعي بودندي، اگر يك سر موي خلاف شريعت مصطفي از وي صادر شدي بفرمودي تا بر دار كردندي. و در عمر او زيادت از پنجاه هزار بددين و زنديق را بر دار كشيده بود و هر سال زكات مال قريب هزار هزار دينار سرخ به غير از غله و حيوانات و غيره كه واجب شدي به دست خود جدا كردي و به مستحقان دادي و هم چندين بودي كه به صدقات دادي. و در هر ولايتي به خرج [خود] مسجد و نفقه درويشان كردي. و در اعتقاد و صلاح تا غايتي بود كه در عمر او چند كرامات از وي ديده بودند. و مستجاب الدعوه بود. روزي در غزو هندوستان بود و گرمايي گرم بود و سلطان تشنه بود و در خيمه‌اي نشسته بود روي با ندما
ص: 68
كرد و گفت چه بودي اگر اين زمان شربتي خنك بودي و روي سوي آسمان كرد و گفت الهي بندگان خود را سيراب كن. در اين حديث بود كه ناگاه ابري برآمد و با هم زد و چندان تگرگ باريد كه كس نشان نداده بود و در حال مطهره‌ها و ظرفها پر كردند و شربت كردند و اول به مردم داد بعد از آن خود نيز شربتي بخورد و برخاست و دو ركعت نماز شكر كرد. روزي ديگر در صحرايي فرود آمده بود و هيچ اثر باد نبود ناگاه برخاست و فرمود كه دامن خيمه‌ها و خرگاهها فرود كنيد و محكم كنيد، ايشان خيمه‌ها را محكم كردند و سلطان در نماز ايستاد. ناگاه بادي سخت برخاست چنان كه آدمي را از زمين برمي‌ربود و تا روز ديگر همان باد مي- آمد. و در مردي و قوت و زهره تا به غايتي بود كه در روزگار جواني با پيل و شير در جنگ شدي و چند شير را به نيزه بيفكندي و به آسياب درشدي و آسياب را بدست فروگرفتي و باز داشتي. و عمودي داشت از شصت من و گرد سر بگردانيدي و بيست گز بينداختي. و استخوان اسب به دست بشكستي و در هر جنگ كه بودي چون كار تنگ آمدي به تن خود جنگ كردي و در مضايق و مخايف شدي و هرگز از لشكر خصم نترسيدي، و هر زخمي كه خوردي كس را ننمودي. و در آخر عمر اعضاي خود را به ندما نموده بود هفتاد و سه جاي زخم نيزه و تير و شمشير بود. و در سخاوت و بذل مال خود چنان بود كه كس بدو نرسيدي در جوانمردي. و فرموده بود كه غير از مال زكات هر روز چون نماز صبح بگزاردي بر در خانه او پنجاه دينار زر هريوه به مردم دادندي و اين مال غير از زكات و صدقات و صلات و عطايا و خلعتها بودي. و در عهد او دو بار در خراسان قحط افتاد و هر نوبت دويست هزار دينار سرخ به غله داد و به درويشان داد. و هر عطايي كه دادي، قاعده او بالاترش هزار هزار درم بودي و ميانه پانصد هزار و از صد هزار به زير نبودي. و در ماهي سه نوبت شراب خوردي و هر نوبتي سه روز و چون عزم شراب خوردن كردي، هزار هزار درم صدقه دادي و چون از شراب فارغ شدي هم چندان بدادي. و چندان مساجد و رباطات و خانه‌ها كه او كرده است علي الخصوص در هندوستان و خراسان و راههاي آن از حد وصف بيرون است. و در عدل و سياست چنان بود كه در عهد او زر به دويست خروار و سيصد خروار از شهرهاي هندوستان به راه بيشه‌ها كه شير نتوانستي گذشت بياوردندي و دو روز و سه روز در بيابانها
ص: 69
افتاده بودي و مكاريان به كار خود به شهرها رفتندي، هيچ آفريده زهره نداشتي كه چشم در آن جوالها و صندوقهاي زر كردي. و هرچه در شهرها و بازارهاي ممالك او بودي منادي كرده بود تا به شب جمله صرافان و بزازان و دكانداران در دكان نبستندي گفتي هرچه از دكان ايشان بدزدند عوض از خزينه من بستانند و هرگز رشته تاري نبردندي. و چندان وقفها و ادرارات بر اهل علم و محترفه و اهل استحقاق كرده بود كه آن را اندازه نبود. و شعر دوست داشتي و شعرا را بر جمله علما فضل نهادي و عطاهاي ايشان زيادت دادي و چند نوبت يك پيلوار زر به شاعري علوي داد كه او را «علوي زينبي «12»» گفتندي. روزي در شراب خوردن بود و يكي از نديمان كاغذ پاره‌اي به دست وي داد كه اين دو بيتي بر آن نبشته بود، بيت:
بنفشه داد مرا لعبت بنفشه قباي‌بنفشه بوي شد از بوي آن بنفشه سراي
بنفشه هست و نبيد بنفشه بوي خوريم‌به ياد دولت محمود شاه باز خداي پرسيد كه اين شعر از كيست؟ گفت شاعري است در شهر مرو و اين شعر گفته است و پيش من فرستاده و گفت هرگاه كه پادشاه نشاط شراب كرده باشد به وي ده. پس بفرمود كه براتي به ده هزار دينار زر بنويسند و به كسي دهند تا برود به شهر مرو و زر به وي رساند و اگر وفات كرده باشد به ورثه او سپارد. وزرا حاليا از سر اين حديث بگذشتند و گفتند اسراف باشد ده هزار دينار زر به كسي دادن كه او را نديده باشند و سلطان در شراب است و خود اين حكايت به ياد او نيايد. روز ديگر بپرسيد كه برات زر شاعر مرغزي ... جمله دبيران را بخواند و تأديب كرد و خيلي را سياست فرمود و زر به بيست هزار كرد و نقد از خزانه غزنين بداد و در بار كرد و به مرو بفرستاد تا زيركان را معلوم شود كه همت آن پادشاه تا كجا بوده.
______________________________
(12). درباره اين عبد الجبار علوي زينبي يا زينتي خراساني رجوع شود به لباب الباب چاپ ليدن جلد دوم ص 39 و 40، مجمع الفصحاء ج اول ص 241، سخن و سخنوران ج 1 ص 145 و 146، تاريخ ادبيات ايران تأليف اته ص 39، حواشي حدائق السحر چاپ مرحوم عباس اقبال ص 101 تا 103، لغت فرس اسدي چاپ تهران ص 44- 57، المعجم ص 286. رادوياني صفحات 8 و 16 و 20 و 26 و 29 و 35 و 40 و 89.
ص: 70
روزي ملكي از آل فريغون پيش وي نشسته بود و با وي شراب مي‌خورد و اين ملكان [را] كه فريغونيان گفتندي ملكان به غايت بزرگ بودند با همت و با شوكت و از شهر گوزكانان بودندي از خراسان، و سلطان محمود با او وصلت داشت نام او ملك ابوالحارث فريغوني بود و خواهر سلطان در حكم او بود. آن روز قبايي مرصع به وي بخشيد كه كس قيمت آن ندانست و سلطان هرگز قبا از تن خود به هيچ آفريده نبخشيده بود به غير از اين يكي و يكي ديگر كه روزي به برادر خود يوسف بخشيده بود و بس. و چون ابوالحارث مست شد و بر نشست و به خانه رفت، بفرمود تا صد هزار دينار زر در صره‌ها كردند و در بار فيل به خانه او فرستادند. همان روز ابوالفتح بستي كه صاحب ديوان رسالت بود نشسته بود و اين دو بيت انشا كرد:
يقولون لي من ارفع الناس همةو قدرا اسعرل «13» عولا جلاله
فقلت يمين الدولة الملك الذي‌عن «14»، اجل الناس يحكي «15» شماله ابوالفتح را همان روز ده هزار دينار بخشيد و عمارتي كه او كرده و او فرموده هيچ جاي چنان نشان نمي‌دهند اگر چه عضد الدوله پيش از او بوده و او نيز عمارتهاي عالي كرده اما از آن سلطان محمود زيادت است و بر آب زره بندي بسته است كه بر سر آن بند شهري و دوازده پاره ديه است و آن را «بند محمودي» گويند.
مناقب و مآثر اين سلطان بسيار بسيار است و از هزار يكي نبشته نيامد تا كتاب ضخيم نشود و خواننده را ملال نيفزايد. خداي تعالي او را و ما را و جمله مؤمنان و مسلمانان را به رحمت خود بيامرزاد. ان شاء اللّه تعالي.

السلطان شهاب الدولة مسعود بن محمود

چون سلطان يمين الدولة محمود وفات كرد فرزند او محمد حاضر نبود، به طرف خراسان بود بر سر مملكت و پنج روز بود تا رفته. امرا و اركان و اعيان مضطر شدند و گفتند سلطان مسعود در سپاهان است و مسافتي دور است و سلطان محمد حاليا در خراسان است و تا پيش او هفت روزه راه است و محمود تخت خود را به وي وصيت كرده مصلحت در آن است كه اولا مرد پيش وي فرستيم و او را بياريم و بر تخت مملكت نشانيم، چون تخت پدر بگيرد بعد از آن انديشه مسعود نيز كنيم. هرچه
______________________________
(13). به همين صورت بدون نقطه.
(14). به همين صورت بدون نقطه.
(15). به همين صورت بدون نقطه.
ص: 71
پيران و مردمان عاقل بودند اين رأي نپسنديدند و گفتند اين مسعود نه آن مرد است كه با وي اين بازي درگيرد و هرچه جوانان و هواداران محمد بودند گفتند ما لا كلام به وصيت سلطان بايد رفتن و محمد را آوردن و بر تخت نشاندن. و حاجبي بود او را «حاجب علي» گفتندي و خويش سلطان محمود بود و در اين آخر همه كار سلطان بر وي مي‌رفت و نايب كل بود چنانچه وزرا و نواب و كتاب همه زير دست او بودند. و او مردي ترك بود و لشكر ترك و هندو و عجم همه سخن او قبول كردندي و او به سلطان محمد راضي بود. پس هم در آن شب رسولي فرستاد با نامه‌اي به خط بعضي از بزرگان سپاه و بعضي از اعيان و وزرا و گفت سلطان محمود به جوار حق پيوست و تخت و ملك را به تو كه محمدي وصيت كرده من كه علي‌ام ايستادم و جان بر ميان بستم و كار را ضبط كردم و دفن سلطان و تجهيز او كردم و ميان لشكري و سپاه بيم است كه فتنه‌اي شود و هركسي رأيي مي‌زنند مصلحت در آن است كه خداوند بزودي عزيمت فرمايد و بر تخت و ملك موروث متمكن شود چه حال برادر خود مي‌داند كه چه مردي حاضر بيدار و مستعد است چون صبحگاه بشنود نماز شام تدبير اين كار كرده باشد بنده آنچه وظيفه بود بجاي آورد باقي رأي عالي بهتر داند.
پس چون اين رسول و نامه به سلطان محمد رسيد، متحير شد و خواص و ندماي خود را بخواند و بگريست و گفت خداوند پدرم به جوار حق رسيد خداش بيامرزد كه نيكو خداوندي بود ما را، اكنون كار ما با برادر در تشويش افتاد و اهل غزنين و لشكر و سپاه اين نامه نوشته‌اند شما را رأي چيست و مصلحت چگونه مي‌بينيد؟ هرچه خواص بودند همه گفتند مصلحت آن باشد كه خداوند انديشد و كند. محمد گفت مصلحت من آن است كه مي‌دانم به هيچ حال من مرد دست برادر نيستم خصوصا كه او مردي گربز «16»، صاحب دولت است و همه جهان از وي مي‌ترسند و همه خواص و اركان پدر دل در او بسته‌اند و با هركسي عهدي و ميثاقي دارد و اين نامه و خواندن من همه مصلحتي و ضرورتي وقت است و مرا مي‌خوانند كه بر تخت نشانند تا برادرم بيايد و مرا به دست او دهند تا ديگر جهان روشن نبينم، بهتر آن است كه من از اين ولايت نجنبم و نامه‌ها نويسم به برادر به
______________________________
(16). گربز به معني حيله‌گر و مكار و محيل و زيرك و دانا و هوشيار است.
ص: 72
تعزيت و تهنيت و او را آگاه كنم و هرچه باشد با رأي او اندازم تا حكم او چه باشد؟ و يقين كه او تخت غزنين از من دريغ ندارد كه او را سوداي بيش از آن در سر است و مرا از نيابت و فرمانبرداري او ننگ نيست و سر و مال و عرض به سلامت ببرم و دشمنان در ميان ما مجال نيابند. چون اين فصل بگفت كساني كه عقلي داشتند گفتند رحمت بر طبع تو باد سخن عاقلانه مي‌گويي. و كساني كه از عقل و انديشه خالي بودند و هركسي طمع در مملكتي و حكومت طرفي كرده بودند سلطان محمد را از آن رأي صائب بگردانيدند و گفتند چه عجز افتاده كه تو نقد به نسيه فروشي و ملكي چون غزنين و خراسان و سيستان و كابل و زابل و هندوستان و خزينه‌اي كه تو خود مي‌داني كه چند است و سپاهي كه همه جهان تاب ايشان نياورد از دست بدهي و محكوم امر ديگري شوي تا نداني كه چگونه شود؟ يك هفته در اين تدبير بودند تا عاقبت رأي به همين قرار گرفت و سلطان محمد عزم غزنين كرد با سپاهي كه داشت و حاجب علي استقبال كرد و جمله اعيان يك دو منزل بيامدند و [به] تعظيمي هرچه تمامتر به شهر درآمد و سه روز تعزيت پدر داشت و بعد از سه روز بر تخت نشست و بنياد سلطنت نهاد. و آن وزير پدرش كه از پيش ذكر رفت كه نام او حسنك بود از سلطان مسعود نيك ترسان بود زيرا كه در عهد محمود سخنهايي در حق مسعود گفته بود و بر مملكت هرات كه متصرفات مسعود بود مشرف بودي و همه روزه گفتي من نگذارم كه مسعود مال هرات و بلخ بخورد و اگر او سلطان شود گو مرا بر دار كن. از اين سبب مستشعر بود و جان بر ميان بست تا سلطان محمد را نيك مريد خود گردانيد و كار مملكت همه بر اين وزير رفتي و آن حاجب علي با اين وزير بد شد و لشكر ترك و عجم همه در دست حاجب علي بودند و به سخن او متفق. و حاجب علي از آوردن محمد پشيمان گشت و از پنهان رسولان در راه كرد پيش سلطان مسعود و عذرها خواست و گفت اگر محمد را نمي‌آورديم بيم بود كه فتنه افتادي و دشمنان از هرجاي سر بر كردندي و حاليا تسكين شر و فساد او را بر تخت نشانديم بايد كه هرچه زودتر خداوند بيايد كه حق سلطنت تراست و بدين معني جمله اعيان و بزرگان و كسي كه كاري بر وي بسته بود نامه‌ها نوشتند و سلطان محمد سر در شراب برده بود و قومي از جوانان كار ناديده پيرامون او در آمده و همه از عواقب كارها غافل و جمعي پيران و بزرگان ملك در تدبير و مكاتبت با مسعود، و محمد هر روز خزينه‌اي
ص: 73
بر باد دادي و سر در شراب برده.
پس چون خبر مرگ سلطان به مسعود رسيد مسعود از آنجا كه حزم و احتياط او بود روي پنهان داشت و جمله راههاي عراق و خراسان و بغداد فرو گرفت چنان كه مرغ بي‌جواز او نتوانستي پريد و نامه‌اي نوشت به والي خوارزم [كه] غلامي پير بود از آن پدرش نام او التون‌تاش اما تركي بود كه منصب او از منصب سلطان محمد و سلطان مسعود كم نبود. و كسي كه حاكم خوارزم باشد توان دانست كه حد او تا به كجا باشد. و هزار و پانصد غلام كمر زرين زرخريده خود داشت و سلطان محمود در همه كاري با وي مشورت كردي و از رأي او بيرون نشدي. مضمون نامه آن كه پدر التون‌تاش نيكو مي‌داند كه وليعهد پدر منم و پدر در آخر از من به سببي جزيي رنجشي مي‌نمود اما شرعا ولايتعهد باطل نمي‌شود. امروز جمعي جوانان و اوباش بر برادرم محمد گرد شده‌اند و مي‌خواهند تا ميان من و او بد كنند و استيصال ببرند. واجب بود اعلام تو كردن بايد كه حاضر و بيدار باشي و كارساخته كه اينك من عزيمت خراسان كردم و تو از خوارزم مجنب و اگر مرا به لشكر احتياجي باشد بايد كه لشكر آماده باشد. و به همين معني نامه‌اي نبشت به والي خراسان هم غلامي ترك نام او «غازي» و او نيز در حد التون‌تاش بود در منصب و هر دو نامه كسيد كرد. و در آن روز كه نامه‌ها بديشان رسيد نامه سلطان محمد نيز بديشان رسيده بود و حال خود باز نموده كه شما مي‌دانيد كه پدر، مملكت ميان ما قسمت كرد و ملك عراق و ري و جبال تا حلوان و بغداد به مسعود داد و جاي خود و تخت غزنين به من داد و بدين معني محضرها نبشت و گواهان بر آن گرفت و سوگندان به غلاظ و شداد خورديم و طلاق بر زبان رانديم و خط خود بر آن افكنديم و آن خطها به دست ابونصر مشكان كه مردي پير معتبر است و نزديك سلطان محمود هيچ كس از وي عزيزتر و معتبر [تر] نبود داده‌ايم و نهاده، توقع دارم كه او را بيدار گردانيد تا همگان بر سر همديگر نشويم. پس جواب نامه مسعود كردند مشتمل بر آن كه ما همه گواهيم كه وليعهد پدر تويي و حق سلطنت تراست و آنچه محمود مي‌كرد در آخر عمر تنبيه و تربيت تو بود هرگاه كه تو حركت فرمايي ما جان و دل فداي تو كنيم و اينك لشكر و خزينه آماده است. و جواب نامه محمد كردند كه ما پيران دولتيم و با محمود بيش از شما كه پسرانيد بوده‌ايم، وليعهد به حق مسعود است و قول قول اول است و كساني كه ترا مربي بوده‌اند
ص: 74
دشمن تواند، كودكي كردي اكنون برادر تو مردي رحيم است نامه‌اي به وي نويس و عذرخواه و او را مطيع شو و ما را عهد و بيعت مسعود در گردن است و اين سخن از سر شفقت مي‌گوييم باقي تو داني و السلام.
پس چون سلطان مسعود بر جواب نامه ايشان واقف شد مستظهر شد و رسولان فرستاد و نامه‌ها نبشت به محمد و اولا تعزيت پدر داد و تهنيت جلوس او بر تخت غزنين كرد و او را امير غزنين خواند. دوم گفت تو خود يقين داني كه سخن و اقرار اول معتبر باشد و جهاني همه در بيعت و گواه وليعهدي منند و پدر در آخر ضعيف شده بود و آن همه كه مي‌كرد هم نظر بر انتباه و تربيت من بود اكنون همچون امير اسماعيل برادر پدر ما مكن و پنبه از گوش بيرون كن و به سخن جمعي جوانان مفسد غره مشو و همچنين بر تخت غزنين متمكن باش و سكه و خطبه به نام من كن كه ترا از نيابت من نيكي هست كه برادر كهتري و من هيچ چيز از تو دريغ ندارم تو مرا چشم روشني. و من چون تو در آن طرفي هرگز قصد آن طرف نكنم و اگر در آن ولايات كرباس است در طرف عراق ديبا و زر است و اين مملكت بهتر از آن است بنشين و دم سلامت زن و حاليا دو هزار خروار زرادخانه و سيصد فيل خزينه از ميراث پدري بفرست كه حاليا اين زمان ضرورت است و همه جهان از تو دريغ نيست. و اگر جز اين باشد كار از لوني ديگر شود و من بعد عذر قبول نباشد تا داني. رسولان بيامدند و اين نامه‌ها بياوردند. بزرگان غزنين به دست و پاي فرو مردند اما جوانان كار ناديده بيدار نمي‌شدند و در محمد دميدند كه ترا لشكري بدين بسياري هست و تجملي چنين و خزانه‌هاي بزرگ، چاره تو جز جنگ نيست و مسعود در آن جاي غريب است و لشكري اندك و تجملي چنان نه چندان باشد كه روي به روي آوريم او را بگيريم و با تو بيعت كند. و حاجب علي از پنهان با لشكر به هم نهاده بود كه شما همه بندگان مسعوديد بايد كه جنگ او را كنيد و با محمد نهاده بود كه لشكر را ساز داده‌ام بيست هزار سوار جنگي با سلاح تمام و زود مي‌بايد رفت و بدين حيلت سلطان محمد را با لشكر از غزنين بيرون برد و به منزلي فرو آورد هجده روز چندان كه مسعود از عراق به بلخ آمد و ميان لشكر محمد و مسعود ده روز راه بود. و هر روز حيلتي مي‌ساخت و فوجي از لشكر مي‌فريفت و مي‌گريزانيد و پيش مسعود مي‌فرستاد و مسعود نامه مي‌نوشت كه بايد كه محمد را بگيري و او را در قلعه بنشاني و خود به بلخ آيي. و حاجب علي چون كارها همه
ص: 75
بساخت و محمد در شراب بود سوگند و بيعت با همه اميران كرد و چنان كرد كه برادر سلطان محمود- امير يوسف- را از محمد برگردانيد و روز هجدهم صباح لشكر را همه برنشاند و در سلاح شدند و در صحرا بايستادند هرچند امير محمد پرسيد كه چه مي‌باشد حاجب علي گفت تركان با همديگر جنگ خواهند كرد.
محمد گفت بيرون رو و ببين كه چيست. چون حاجب علي از بارگاه بيرون آمد همه سپاه بيرون آمدند و به لشكرگاه بايستادند و گفتند سلطان و خداوند ما مسعود است و قريب شصت غلام خاصه در خيمه پيش محمد بماندند و او مست بود و اين بيت مي‌خواند:
و ليس غدر كم بدعا و لا عجبالكن وفاؤكم من أبدع البدع و حاجب علي دو رسول را بفرستاد و گفت برويد و سلطان محمد را صريح بگوييد كه مسعود آمد و اينك در بلخ است و لشكري مي‌گويند كه ما ترا به مصلحت وقت نشانديم اكنون مصلحت در آن است كه تو دو سه روزي بنشيني تا ما مرد فرستيم و ببينيم كه سلطان مسعود چه مي‌فرمايد. سلطان محمد چون اين سخن بشنيد زره شد و دست زير نهاليچه «17» كرد و خنجري بيرون آورد همچون قطره آب و قصد كرد كه بر خود زند. غلامان جستند و دستش گرفتند و خنجر از دستش بستدند. پس محمد برخاست و گفت شما ناجوانمردان كرديد آنچه ناكردني بود. خداي تعالي داد من از شما بيوفايان غدار بستاند. پس بيرون آمد و او را براستر زيني نشاندند و جوقي سپاهيان در ركيبش بودند تا تكينا باد و او را به قلعه بردند و بنشاندند بي‌بند و همه نديمان و مطربان و دست مجلس به قرار پيش او بردند و جمعي بر در قلعه بنشستند و السلام.
و حاجب علي چون سلطان زاده را بند كرد نامه نبشت كه خداوندزاده را نشاندم تا فرمان عالي بر چه جمله است. و سلطان مسعود هنوز در كار عراق مشغول بود و تمامت ممالك عراق هر شهري به مردي كافي باز بست و هرجا لشكري و شحنه‌اي بفرستاد و كار خراسان خود مضبوط بود و لشكر آرميده و مال روان. و حاجب غازي و امير التون‌تاش كه والي خراسان و خوارزم بودند هر دو پيش تخت مسعود بر كرسي نشستندي و كار به ايشان مي‌رفت. پس فرماني نوشت به
______________________________
(17). نهاليچه به معني تشكچه است (لغت‌نامه دهخدا).
ص: 76
حاجب علي و گفت بايد كه برادرم محمد را دربست بنشاني و او را خوشدل گرداني و هركس كه او خواهد پيش او راه دهي و فرزندان و نديمان و خواص او پيش او باشند و اسباب عيش و طرب او مهيا كني و بست و تكينا باد به وي ارزاني داشتم مال آنجا از آن اوست و او چشم روشن است حاليا چون سخن ما قبول نكرد مدتي بنشيند تا او را با خلعت و تشريف بيرون آوريم. حاجب علي بيامد و به همين موجب تمام كرد و فرماني رسيد به نام حاجب علي كه ما را با تو كارها در پيش است بايد كه بزودي عزيمت سازي.
و سلطان مسعود از بلخ به هرات آمد و حاجب علي هر روز فوجي از لشكر و بزرگان كسيد مي‌كرد و خود نيز عاقبت كار برفت. و چون برسيد پيش تخت آمد و زمين بوسه داد و عقدي مرواريد پيش تخت بنهاد و هزار دينار زر نثار كرد. و سلطان مسعود به عظمتي نشسته بود كه حاجب علي متحير گشت. و حاجب غازي امير خراسان بر دست چپ بر كرسي زر نشسته و التون‌تاش امير خوارزم بر دست راست بر كرسي زر نشسته و امير يوسف عم او بر پايه زيرترين تخت نشسته و اركان دولت هر كسي بر جاي خود نشسته و سپاه همه دست به كش صفها زده و بونصر مشكان- آن پير حلال‌زاده كه مشير و مدبر سلطان محمود بود- پيش سلطان به زانوي ادب نشسته و سلطان هر حديث كه بود با او كردي. پس سلطان فرمود تا كرسي زر آوردند و زير دست التون‌تاش اشارت كرد و حاجب علي بنشست و گفت زحمت كشيدي و حق خدمت به تقديم رسانيدي. حاجب علي سر بر زمين نهاد و دعا و ثنا كرد پس روي سوي التون‌تاش و بونصر مشكان آورد. و سلطان مسعود در فصاحت آيتي بود زبان بگشاد و گفت امروز كه باري سبحانه و تعالي مملكتي چنين بزرگ به ما ارزاني فرموده و شما پيران دولتيد بايد كه نصيحت از ما باز نگيريد و هر نيك و بدي با رأي ما اندازيد تا آنچه مصلحت ما و شما در آن باشد پيش گيريم. ايشان بر پاي خاستند و سجده كردند و گفتند ما بندگان پدر تو بوديم و خيلي خدمت كرده‌ايم و امروز بنده توايم توقع داريم چنان كه سلطان ماضي رحمة اللّه عليه ما را نگاه داشت مي‌فرمود امروز خداوند نيز ما را در ظل عنايت و شفقت نگاه دارد و سخن جوانان نو در كار آمده در حق ما نخرد چه امروز هرچه رود و كنند از ما بينند. سلطان گفت همچنين كنيم. پس روي به حاجب علي كرد و گفت تو خيلي زحمت كشيدي برخيز و به خانه رو و به آسايش مشغول باش و بعد از سه روز
ص: 77
باز آي كه ما را مبالغي كارها در پيش است و خبر آمده كه والي مكران نمانده انديشه آن در عهده تست. حاجب برخاست و زمين بوس كرد و بيرون آمد و بر مزدرش «18» مينيكزاك نام بود كه هم تركي با نام بود و همراه او بود. چون به حاجب گاه رسيدند سي غلام از پس ايشان درآمدند و گفتند سلطان فرمود كه هم اينجا بنشينيد كه با شما حكايتهاست. و هنوز تا اين سخن نگفته بودند در لشكرگاه و خيل ايشان افتادند و همه چيزي غارت كردند تا كلاه و كمر كه از ايشان باز كردند و همان روز هر دو را بند كرده به قلعه‌اي بردند. روز ديگر سلطان مسعود پيغام فرستاد پيش امير التون‌تاش و گفت اين علي حاجب مردي بود با سلامت و پيش پدر من به كار و مصالح خانگي و زرادخانه و حاجبي پيش بارگاه ايستاده بود. چون پدر وفات يافت، ناگاه بنياد فضولي كرده از حد خود درگذشت و در مصالح ملك شروع كرد و سلطاني نشاند و ديگر او را برداشت. حاليا فرموديم تا سزاي او بدهند و مدتي محبوس باشد و بر جان او آسيبي نيست غرض تا من بعد بيدار شود و وقتي ديگر او را باز كار آوريم. چون التون‌تاش اين سخن بشنيد گفت هرچه خداوند انديشد مصلحت بندگان در آن باشد. پس بعد از اين نيك مي‌ترسيد و تدبير بسيار كرد تا به هر حيلت كه بود اجازت سلطان بستد و راه خوارزم گرفت.
چون التون‌تاش برفت جماعتي در سلطان دميدند كه التون‌تاش گرگ بونه بود و از او در خوارزم دردسرها خيزد او را باز مي‌بايد خواند و فرو گرفتن كه كردني قوي است. سلطان مسعود رسولان فرستاد و گفت باز گرد كه با تو سخني دارم. جواب فرستاده گفت من روي در ثغري بزرگ دارم و به روي ترك نشسته‌ام به هيچ حال باز نگردم هر مصلحت كه هست به نامه راست آيد مطيع و فرمانبردارم.
هرچند سعي كردند بازنگشت عاقبت به آن رسيد كه حساد در كار آمدند و نامه كردند به امراي تراكمه كه در خوارزم مقيم بودند تا التون‌تاش را بگيرند و به درگاه فرستند. التون‌تاش جان را بكوشيد تا در جنگ كشته شد. به حقيقت جمله ممالك سلطان محمود در سر آن تركمانان شد و آل سلجوق كه بر مسعود خروج كردند به واسطه كشتن التون‌تاش بود و ذكر آن به جاي خود بيايد.
______________________________
(18). شايد مزادش يا مزاده‌اش باشد كه به معني ظرفي است شبيه به خرجين كه آن را بر پشت بندند يا بر زين افكنند و در اينجا مقصود دنباله‌روي است.
ص: 78
پس چون سلطان مسعود مدتي در هرات ببود جواناني كه غور كارها ندانستندي و جمعي مفسدان در كار بودند و هرجا كه نايبي و كسي كه پيش سلطان محمود قدري داشت نمي‌توانستند ديد و بدان رسانيدند كه همه را يا محبوس كردند يا از درگاه دور كردند و امير يوسف برادر سلطان محمود [را] نيز به بهانه‌اي بگرفتند و به قلعه فرستادند و آن حسنك كه وزير بود بدان سخن كه گفته بود كه اگر مسعود سلطان شود گو مرا بر دار كن بفرمود او را بر دار كردند. و چون از وزيري ناگزير بود مرد فرستاد به هندوستان به قلعه كالنجر و خواجه احمد بن الحسن الميمندي را كه سيزده سال بود تا در بند بود بياوردند و او را وزارت داد. و الحق او وزيري محتشم بود و در كار آمد و ضبط كارها داد.
و چون چهارماه در هرات ببود سلطان مسعود قصد غزنين كرد در غره جمادي الاول سنه اثنين و عشرين و اربع مائه به عظمتي كه چشم روزگار خيره شدي و اول به سر تربت پدر آمد و زيارت كرد و مجاوران را ده هزار دينار داد و به زيارت جد رفت و همان قدر بداد پس بر صفه‌اي بزرگ آمد و بر تخت نشست و پسران را بر پايه تخت نشاند. و او را بسيار پسران بودند، مهترشان [را] امير مودود گفتندي. و همان روز فرمود تا زندانيان را عرض كردند كساني كه گناهشان سخت نبود خلاص داد و فرمود تا هزار هزار درم به درويشان و مستحقان دادند و از خزانه غزنين فرمود تا مال زكات يك ساله بدادند و اوقاف و مساجد و اربطه را مثالهاي تازه نوشت و چندان تحف و هدايا و نثار آوردند از اطراف ممالك كه حد و اندازه نداشت. و شاعران بيامدند و شعرها عرض كردند تازي و پارسي، ايشان را دويست هزار درم فرمود و علوي زينبي را پنجاه هزار درم جداگانه داد. و مطربان و رقاصان و مسخرگان در كار بودند ايشان را سي هزار درم داد. و سلطان مسعود هرگاه كه برنشستي سي اسب با زين مرصع از پيش بكشيدندي و پنجاه با زين زر از پس بردندي و سيصد غلام خاص همه در زر و سيم غرق در پيش ركاب او پياده برفتندي و دو هزار پياده هندو و سه هزار مروستي همه با سلاح از پيش و پس مي- رفتندي و سواران سلطاني كه با وي برنشستندي پنج هزار بودي و هرگز پادشاه به تمكين و وجاهت او نبودي. و هم در آن سال رسولان رسيدند از حضرت خلافت و تشريف و خلع و منشور و عهد و رايت و طبل آوردند و سلطان رسولان را به همان قاعده پدرش فرو آورد و خود به هيبت بنشست و هيبت و تمكن او از پدر زيادت بود.
ص: 79
و در آن هفته رسولان را كسيد كرد و هم در آن نزديكي خبر رسيد كه خليفه القادر- باللّه نماند و بيعت با پسرش كردند القائم بامر اللّه. و سلطان مسعود سه روز تعزيت داشت و خود دستار از سر برگرفت و جامه سفيد پوشيد و روز چهارم رسولان فرستاد به بغداد به تعزيت اميرالمؤمنين القادر باللّه و تهنيت جلوس قائم و بعد از مدتي باز آمدند و خلع آوردند. و سلطان مسعود چنان شد كه به بزرگي و شوكت از پدر بر گذشت و هر روز قويتر شدي و مفصل احوال او همچون مفصل احوال پدرش بود هم با هندوستان و هم با عراق اما با خليفه اظهار طاعت كردي و پسران او هر يكي حاكم مملكتي بودند تا وقتي كه از قضاي خداي شكار فنا شد.

مقتل سلطان مسعود بن محمود

سبب نكبت ملك محمود و قتل مسعود، تركمانان بودند و اين حال چنان بود كه چون سلطان محمود، يبغوي تركمان را بگرفت و نام آن يبغو، اسرائيل بن- سلجوق بود و به قلعه كالنجر دربند كرد و هفت سال دربند بود و به آخر عمر تركماني سعي كرده بود و سقايي كردي تا بدان قلعه رسيده و جهد كرده تا يبغو را از قلعه به زير آورده و گريزانيده در راه بيشه‌اي پيش آمده و راه نبرده بودند ايشان را باز گرفته بودند يبغو را باز قلعه برده و سقا را رها كرده يبغو به دست سقا پيغام به پدر و برادران و برادرزادگان داده كه بايد كه از طلب ملك محمود باز نايستيد كه ايشان از اهل- بيت ملك نيستند و اين مملكت علي كل حال به شما آيد. پس چون سلطان محمود اين يبغو بند كرد و آن خويشاوندان او اين پيغام بشنيدند، حيلتي ساختند و مرد فرستادند و به سلطان محمود گفتند ما قومي بسياريم و مواشي بي‌قياس داريم و چرا- خور ما تنگ است و خراسان بيخي فراخ است اگر سلطان اجازت فرمايد تا قومي سه چهار هزار به در خانه «19» خراسان درآييم و در بلاد نسا و باورد و جام و باخرز و آن طرفها بنشينيم هم سلطان را از مراعي ما مالي به خزانه رسد و هم روزي كه سلطان را احتياجي به لشكر باشد، لشكري تمام باشيم بي‌اقطاع و ايجاب. سلطان اين فريب بخورد و در اين كار مشورت با وزير خود خواجه احمد حسن و با التون-
______________________________
(19). در خانه به معني دربار پادشاهي و سراي سلطنتي و دار الحكومه و جايي كه آدمي در آن سكني كند آمده (فرهنگ معين).
ص: 80
تاش و با ارسلان جاذب- كه هم تركي بزرگ بود از غلامان سلطان و حاكم تمامت خراسان بود- كرد ايشان صواب نديدند. وزير گفت مصلحت نيست قومي را كه عم ايشان و اميرشان دربند تو است به دست خود به مملكت خود آوردن كه راهها بياموزند و وقوف حاصل كنند و فردا دردسري باشد. التون‌تاش گفت اين زنبور- خانه‌اي است هرچند كه گرد آن نگردند بهتر. ارسلان گفت من مردي تركم و تدبير از من نيايد اما رأي من آن است كه اين تركمانان را هر يكي بگيرند و شلوارهاشان پر از ريگ كنند و به جيحون اندازند. سلطان آن جوابها را هر يكي تأويلي نهاد و گفت ارسلان از براي خراسان مي‌گويد كه متصرفات اوست و التون- تاش از براي خوارزم مي‌گويد كه ايشان چون بيايند گذر بر مملكت او دارند و وزير مي‌خواهد تا ما را لشكري رايگان نباشد. و قبول نكرد و مرد فرستاد و چهار هزار در خانه تركمانان از جيحون بگذرانيد و به خراسان آورد و در حدود باورد و نسا و طوس و آن اطراف بنشاند. و اين خطايي بزرگ بود سلطان را. و سلطان محمود مي‌گفت كه مرا در جميع عمر دو خطا افتاده و هر دو باز يافته‌ام و فايده‌اي نداد:
يكي آوردن تركمانان و يكي عزل وزير احمد بن حسن الميمندي. و خلل كار سلطان از اين دو خطا بود.
علي الجمله چون هنوز سلطان محمود در حيات بود چه توان گفت كه از اين تراكمه چه دردسر و بلا برخاست و هر روز شهري را غارت كردندي و راهها زدندي و مال ببردندي و هرچند سلطان به حكام خراسان مي‌نوشت و لشكرها برمي‌نشاند و بسيار از ايشان مي‌كشت و بر دار مي‌كرد و مثله مي‌كرد، ايشان قومي انبوه بودند از اين سو بدان سو و از آن بدين مي‌گريختند. و فتنه ايشان قوي شد و اگر يك سال مي‌آرميدند، سال ديگر استيلا مي‌كردند تا سلطان مسعود بنشست هر سال چه دردسرها از ايشان مي‌خورد تا واقعه خوارزم برخاست و آن‌چنان بود كه چهار امير بزرگ هم از تراكمه در حدود خوارزم بودند با حشمي تمام و سلطان مسعود به ايشان نوشت تا قصد التون‌تاش كردند و التون‌تاش را بكشتند در حرب، ايشان قوت گرفتند و به يكبارگي دست برآوردند و اتفاق كردند با تراكمه بخارا و سمرقند.
و در امراي تراكمه در آن عهد از پسران ميكائيل بن سلجوق بزرگتر نبود يكي را «طغرل بك» گفتندي و ديگري را «الب ارسلان داود بن ميكائيل بن سلجوق» و ايشان را اسباب و استعداد پادشاهي بود و لشكرها را مي‌فرستادند و هر روز شهري و
ص: 81
قصبه‌اي از خراسان بگرفتندي. و سلطان مسعود در دفع ايشان مضطر شد تا عاقبت با لشكري بزرگ خود به تن خود عازم خراسان گشت. و آن دو برادر نيز خود به خراسان آمدند. و طغرل‌بك در نيشابور نشسته بود و الب ارسلان در طوس. سلطان- مسعود لشكر را از يك طرف بفرستاد و پنداشت كه هر دو برادر در نيشابورند و خود از راهي ديگر برفت جريده و آن شب بر ماده‌پيلي برنشسته بود و قضاء اللّه او را خواب بگرفت و پيلبانان را زهره نبود كه او را از خواب بيدار كردندي و وقت فوت شد. چون صبح بدميد الب ارسلان با لشكر حاضر و بيدار بودند و بر سر آن اندك لشكر و رخت كه با سلطان مسعود بود دوانيدند و او هر چند مردي مردانه بود و بكوشيد فايده نداد و لشكرش از طرفي ديگر رفته بودند به ضرورت منهزم گشت و روي به غزنين نهاد. و در راه چون مي‌آمد تركمانان با پي او افتادند و صحرايي بود مسعود بازگشت و گرزي داشت بيست مني بر سر سواري زد به سرش خورد بشكست و بر سر اسب خورد و اسب و سوار را درهم بكوفت. برزيگري در آن صحرا كشت مي‌كرد چون آن زخم ديد بيامد و گفت اي سوار چون زخم بازوي تو چنين است چرا به هزيمت مي‌روي؟ سلطان گفت اي برادر دولت با ايشان است هرچند كوشم فايده‌اي ندهد. پس چون به در غزنين آمد زده و كوفته خود آن بود كه برادرش محمد از قلعه‌اي كه محبوس بود خلاص يافته بود او درآمد و وي را بگرفت و به قلعه فرستاد و هم در آن نزديكي او را هلاك كرد و روزگار سلطان مسعود بسر آمد.
رحمة اللّه عليه.

صفت سيرت سلطان مسعود

اكنون شمه‌اي از اخلاق و سيرت او بگوييم كه بزرگ پادشاهي بوده. بدان كه سلطان مسعود مردي عالم فاضل مردانه بود و در زيركي چنان بود كه در عهد پدر جمله اركان دولت و نواب و وزرا و امرا [را] چنان رهين و دوست خود گردانيده بود كه همه در حق او سوزان بودند و در مردانگي چنان بود كه در هر لشكري كه بودي به تن خود حرب كردي و ظفر يافتي و نترسيدي. و چماقي بيست- مني داشتي و بدان كار كردي و به جنگ شير شدي. روزي تنها در بيشه‌اي رفت و به نيزه هشت شير شرزه بيفكند. و مردي رحيم‌دل بود چنان كه روزي بيست كس
ص: 82
گناهي كرده بودند فرمود كه هر يكي را بيست چوب بزنند چون اولي را يكي بزدند فرياد برآورد و گفت بر هر بيست بيست چوب بزنيد و ايشان را رها كرد. و در خوي خوش چنان بود كه شبي نشسته بود و خوابش نمي‌آمد فرمود كه محدث آوريد.
چون برفتند بيگاه بود و محدثان حاضر نبودند گفت هركه باشد بياريد. مردي يافتند و بياوردند و بنشست و حديثها كرد و سلطان را خوش آمد چون برمي‌خاست پرسيد كه تو چه مردي و از كجايي و چه نام داري؟ او گفت من مطيع نامم و از شهر غزنين‌ام و عامل ديهي بودم و به دو سه سال شانزده هزار دينار بر من باقي كشيده‌اند و زر ندارم و فرزندانم را به گرو ستده‌اند. سلطان فرمود تا خط بر باقي او كشيدند.
روزي در شكارگاه مي‌تاخت و از لشكر دور افتاد در آن صحرا مردي پير ديد كه مي‌آمد سلام كرد و بشناخت كه او سلطان است. گفت زندگاني سلطان عالم دراز باد من مردي پيرم و سر شبان گوسفندان خاص‌ام و نعمتي دارم و شانزده هزار- گوسفند سلطاني پيش من جمع شده مي‌ترسم چون بميرم فرزندان من اين مال نيست كنند فرماييد تا از دست بنده بستانند و حساب بنده بكنند. سلطان به خط خود قبضي نبشت كه گوسفند شانزده هزار به من رسيد بانتاج آن و آن گوسفندان به وي بخشيد. روزي ديگر مردي پير بود نام او ابوسهل حمدوني و عامل شهر و حومه غزنين بود. دبيران محاسبه سه ساله وي برآورده بودند پانصد هزار دينار زر بر وي بيرون آمد. سلطان او را بخواند و با وي بگفت و گفت پانصد هزار دينار زر در متصرفات غزنين بسياري نيست و اين مال از رعايا بيرون آمده و با من نيست.
سلطان گفت با كيست؟ گفت نمي‌دانم. سلطان او را محابا كرد. و سلطان مسعود همتي چنان عالي داشت كه نظر مي‌كرد و هرجا پدر او عطايي بزرگ داده بود، او دو چندان كرد و عطاهاي او از صد هزار كمتر نبودي و مردي حق‌شناس بودي.
اگر روزي كسي اندك خدمتي از آن او كرده بودي حقش بشناختي و با وي وفا بجاي آوردي. و در آن وقت كه سلطان محمود مملكت ميان پسران قسمت كرد، پيغام فرستاد پيش مسعود و گفت چون مملكت شما جداست و محمد را امروز امير غزنين خوانند، ترا مراد چيست تا همان نام كه خود اختيار كني ترا به همان نام خوانند «امير عراق» خوانند «شهنشاه» خوانند به لقب ديالمه؟ كدام يكي در خاطر داري؟ و مراد محمود آن بود تا نام اميري غزنين از وي بيفتد. جواب فرستاد كه مرا به دولت سلطان خداي نامي داده كه از شهنشاه و از امير و از ملك بهتر
ص: 83
است من همان مسعودم كه بنده محمودم. سلطان گفت اين پسر بدين زيركي كه دارد همه جهان ببرد. و مآثر او بسيار است اما ننوشتيم. و اللّه اعلم